روزی دختری از پسری که عاشقش بود پرسید : چرا مرا دوست داری ؟ چرا عاشقم هستی ؟ پسر گفت : نمی توانم دلیل خاصی را بگویم اما از اعماق قلبم دوستت دارم دختر گفت : وقتی نمی توانی دلیلی برای دوست داشتن پیدا کنی چگونه می توانی بگویی عاشقم هستی ؟!!!! پسر گفت : واقعا دلیلش را نمی دانم اما می توانم ثابت کنم که دوستت دارم دختر گفت : اثبات؟!!!! نه من فقط دلیل عشقت را می خواهم . شوهر دوستم به راحتی دلیل دوست داشتنش را برای او توضیح می دهد اما تو نمی توانی این کار را بکنی !!!! پسر گفت : خوب ... من تو رو دوست دارم چون زیبا هستی چون صدای تو گیراست چون جذاب و دوست داشتنی هستی چون باملاحظه و بافکر هستی چون به من توجه و محبت می کنی تو را به خاطر لبخندت دوست دارم به خاطر تمامی حرکاتت دوست دارم دختر از سخنان پسر بسیار خشنود شد چند روز بعد دختر تصادف کرد و به کما رفت پسر نامه ای را کنار تخت او گذاشت نامه بدین شرح بود : عزیز دلم !!!تو رو به خاطر صدای گیرایت دوست دارم ..... اکنون دیگر حرف نمی زنی پس نمی توانم دوستت داشته باشم دوستت دارم چون به من توجه و محبت می کنی ...... چون اکنون قادر به محبت کردن به من نیستی نمی توانم دوستت داشته باشم تو را به خاطر لبخندت و تمامی حرکاتت دوست دارم ..... آیا اکنون می توانی بخندی ؟ می توانی هیچ حرکتی بکنی ؟ ...... پس دوستت ندارم اگر عشق احتیاج به دلیل داشته باشد در زمان هایی مثل الان هیچ دلیلی برای دوست داشتنت ندارم آیا عشق واقعا به دلیل نیاز دار؟ نه و من هنوز دوستت دارم . عاشقت هستم!
My mom only had one eye. I hated her… she was such an embarrassment. She cooked for students & teachers to support the family. There was this one day during elementary school where my mom came to say hello to me. I was so embarrassed. How could she do this to me? I ignored her, threw her a hateful look and ran out.
The next day at school one of my classmates said, “EEEE, your mom only has one eye!” I wanted to bury myself. I also wanted my mom to just disappear. So I confronted her that day and said, ” If you’re only gonna make me a laughing stock, why don’t you just die?!!!” My mom did not respond… اون هیچ جوابی نداد.... I didn’t even stop to think for a second about what I had said, because I was full of anger. I was oblivious to her feelings. I wanted out of that house, and have nothing to do with her. So I studied real hard, got a chance to go to Singapore to study. Then, I got married. I bought a house of my own. I had kids of my own. I was happy with my life, my kids and the comforts Then one day, my mother came to visit me. She hadn’t seen me in years and she didn’t even meet her grandchildren. وقتی ایستاده بود دم در بچه ها به اون خندیدند و من سرش داد کشیدم که چرا خودش رو دعوت کرده که بیاد اینجا ، اونم بی خبر I screamed at her, “How dare you come to my house and scare my children!” GET OUT OF HERE! NOW!!!” اون به آرامی جواب داد : ” اوه خیلی معذرت میخوام مثل اینکه آدرس رو عوضی اومدم ” و بعد فورا رفت واز نظر ناپدید شد . One day, a letter regarding a school reunion came to my house in Singapore . So I lied to my wife that I was going on a business trip. After the reunion, I went to the old shack just out of curiosity. My neighbors said that she is died. I did not shed a single tear. They handed me a letter that she had wanted me to have. “My dearest son, I think of you all the time. I’m sorry that I came to Singapore and scared your children. I was so glad when I heard you were coming for the reunion. But I may not be able to even get out of bed to see you. I’m sorry that I was a constant embarrassment to you when you were growing up. You see……..when you were very little, you got into an accident, and lost your eye. As a mother, I couldn’t stand watching you having to grow up with one eye. So I gave you mine. برای من اقتخار بود که پسرم میتونست با اون چشم به جای من دنیای جدید رو بطور کامل ببینه With my love to you,
در روزگارهای قدیم جزیره ای دور افتاده بود که همه احساسات در آن زندگی می کردند: شادی، غم، دانش عشق و باقی احساسات . روزی به همه آنها اعلام شد که جزیره در حال غرق شدن است. بنابراین هر یک شروع به تعمیر قایقهایشان کردند. اما عشق تصمیم گرفت که تا لحظه آخر در جزیره بماند. زمانیکه دیگر چیزس از جزیره روی آب نمانده بود عشق تصمیم گرفت تا برای نجات خود از دیگران کمک بخواهد. در همین زمان او از ثروت با کشتی یا شکوهش در حال گذشتن از آنجا بود کمک خواست. “ثروت، مرا هم با خود می بری؟” ثروت جواب داد: “نه نمی توانم. مفدار زیادی طلا و نقره در این قایق هست. من هیچ جایی برای تو ندارم.” عشق تصمیم گرفت که از غرور که با قایقی زیبا در حال رد شدن از جزیره بود کمک بخواهد. “غرور لطفاً به من کمک کن.” “نمی توانم عشق. تو خیس شده ای و ممکن است قایقم را خراب کنی.” پس عشق از غم که در همان نزدیکی بود درخواست کمک کرد. “غم لطفاً مرا با خود ببر.” “آه عشق. آنقدر ناراحتم که دلم می خواهد تنها باشم.” شادی هم از کنار عشق گذشت اما آنچنان غدق در خوشحالی بود که اصلاً متوجه عشق نشد. ناگهان صدایی شنید: ” بیا اینجا عشق. من تو را با خود می برم.” صدای یک بزرگتر بود. عشق آنقدر خوشحال شد که حتی فراموش کرد اسم ناجی خود را بپرسد. هنگامیکه به خشکی رسیدند ناجی به راه خود رفت. عشق که تازه متوجه شده بود که چقدر به ناجی خود مدیون است از دانش که او هم از عشق بزرگتر بود پرسید: ” چه کسی به من کمک کرد؟” دانش جواب داد: “او زمان بود.” “زمان؟ اما چرا به من کمک کرد؟” دانش لبخندی زد و با دانایی جواب داد که: “چون تنها زمان بزرگی عشق را درک می کند.”
فکر کردن به تو ، کار شب و روز من شده ، بس که حالم گرفته است ، چشمانم غرق در اشکهایم شده …. دیگر گذشت ، تو کار خودت را کردی ، دلم را شکستی و رفتی …. همه چیز گذشت و تمام شد ، این رویاهای من با تو بود که تباه شد… انگار دیگر روزی نمانده برای زندگی ، انگار دیگر دنیای من بن بست شده ، راهی ندارم برای فرار از غمهایم… این هم جرم من بود از اینکه برایت مثل دیگران نبودم، کسی بودم که عاشقانه تو را دوست داشت ،دلی داشتم که واقعا هوای تو را داشت …. دیگرگذشت ، حالا تو نیستی و من جا مانده ام ، تو رفته ای و من بدون تو تنها مانده ام ، تو نیستی و من اینجا سردرگم و بی قرار مانده ام…. فکر دل دادن و دلبستن را از سرم بیرون میکنم ، هر چه عشق و دوست داشتن است را از دلم دور میکنم،اگر از تنهایی بمیرم هم دلم را با هیچکس آشنا نمیکنم…. دیگر بس است ، تا کی باید دلم را بدهم و شکسته پس بگیرم، تا کی باید برای این و آن بمیرم؟ در حسرت یک لحظه آرامشم ، دلم میخواهد برای یک بار هم که شده شبی را بی فکر و خیال بخوابم… تو هم مثل همه ، هیچ فرقی نداشتی ، هیچ خاطره ی خوبی برایم جا نگذاشتی ،حالا که رفتی ، تنها غم رفتنت را در قلبم گذاشتی…. گرچه از همان روز اول میخواستمت ، گرچه برایم دنیایی بودی و هنوز هم گهگاهی میخواهمت ، اما دیگر مهم نیست بودنت ، چه فرقی میکند بودن یا نبودنت؟ سوز عشق تو هنوز هم چهره ام را پریشان کرده ، دلم اینجا تک و تنها راهش را گم کرده ، این شعر را برای تو نوشتم بی پرده ، هنوز هم دلت نیامده و خیالت ، خیال مرا پریشان کر
هرچه باشی خوب یا بد دوستت دارم
|
About![]()
هنوز هم مثل انشاهای دوران دبستان با نتیجه گیری مشکل اساسی دارم !.! “راستی چرا رفتی ؟.؟
Home
|
| |
وب : | |
پیام : | |
2+2=: | |
(Refresh) |
<-PollItems->
<-PollName->
خبرنامه وب سایت:
آمار
وب سایت:
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 10
بازدید ماه : 9
بازدید کل : 66665
تعداد مطالب : 146
تعداد نظرات : 36
تعداد آنلاین : 1
Alternative content